آیا حضور در کلاسها و کارگاههای داستان نویسی برای هنرجو سودمند است یا بی فایده و یا حتی چنان که برخی معتقدند، زیانمند است؟
در دهههای ۶۰ و ۷۰، رخدادهایی که شاید بتوان آن را توفیق اجباری نامید، سبب شد دو نویسنده مشهور، کلاسهای داستان نویسی برگزار کنند.
در ادامه کلاسها یا کارگاههای هوشنگ گلشیری و رضا براهنی، نویسندههای ادبیات انقلاب و حوزه هنری نیز برنامههای آموزشیِ از لحاظ شکلی مشابه اجرا کردند. کار به جایی رسید که امروز برگزاری کلاسهای آموزشی داستان نویسی در کنار محافل و دورهمیهای ادبی معمول کشور، امری رایج و متعارف است.
ظهور نویسندگان جوان یا حتی غیر جوان بسیاری دستاورد این برنامه هاست و همین نتیجه، میتواند آن را پدیدهای مهم و تأثیرگذار معرفی کند.
بااین همه، صحبتها و دیدگاههای گاه متضادی درباره موضوع مدنظر بیان میشود که نشان میدهد داوری دراین باره کار چندان سادهای نیست.
در موافقت با برپایی چنین کلاسهایی میتوان به دلیل پذیرفتنی اهمیت «آموزش» تکیه و استناد کرد. طبعا یادگیری هدفمند و اصولی میتواند هنرجو را زودتر به سرمنزل مقصود برساند و از این طریق در زمان و عمرش صرفه جویی شود.
مدرسان کارگاهها (که گاهی با تعبیر اغراق آمیز «استاد» از آنها یاد میشود) اگر از سویی دانش بایستهای برای ارائه به هنرجو داشته باشند، و از سوی دیگر روش انتقال این دانش را به خوبی به کار ببندند، میتوانند به داستان نویس شدن هنرجو کمک قابل توجهی کنند. به عبارتی، آنها زحمت هنرجو را کاهش میدهند، زیرا زحمت خودآموختگی - مطالعات و تمرینهای نوشتن بدون حضور فردی در جایگاه راهنما - بیشتر و زمان برتر است.
همچنین اگر مدرس شایستگی و یافتههای ادبی ویژه خود را داشته باشد، تجربهها و دانستههای منحصربه فردی نصیب فرد آموزش دیده میشود که مختص آن مدرس است. و، اما آن روی دیگر سکه! اجازه بدهید با یک مصداق وارد موضوع شویم.
معروفترین کارگاههای داستان نویسی احتمالا همان جلسات گلشیری باشد که از لحاظ کمیت و اثرگذاری بسیار قابل توجه است. کم نیستند نویسندگانی که زیر نظر آن مرحوم آموزش دیدند و بعدها خود، مدرس بسیاری دیگر شدند.
این افراد حتی توانستند نبض و کانون فعالیتهای ادبی در حوزه ادبیات داستانی را در دست بگیرند و با همکاری با ناشران و داوری جشنوارههای داستان عامل شکل گیری داستان و داستان نویسان فراوانی شوند.
نتیجه چه بود؟ نگاه ویژهای به ادبیات که خود متأثر از آموزشهای مدرس نامدارشان پیدا کرده بودند، در بازار کتاب و محافل ادبیات داستانی فراگیر شد که هر چه بود، تازگی نداشت. معنای این یک دست شدن، نوشتن به شیوه برخی نویسندگان جهان (مثلا جریان سیال ذهنِ ویلیام فاکنر) بود که در نیمه نخست سده پیش به وجود آمده بود و اکنون با گذشت دههها از آن تازه در ایران شیوع پیدا کرده بود!
بنابراین کلی داستان تقلیدی خنثی و بی روح نوشته شد که اگرچه برخی نویسندگان و مخاطبان را - که گاه متأثر از تبلیغات محافل و نشریات ادبی داخلی بودند - راضی میکرد، به مرور عموم خریداران داستان ایرانی را سرخورده کرد. فرقی هم نمیکرد که از لحاظ محتوایی چه نوشته میشد.
نویسندگان به هر یک از دو جریان اعتقادی رسمی و غیررسمی که گرایش داشتند، از لحاظ شکل و تمهیدات نوشتنشان همان نوع داستان را میشناختند و عرضه میکردند.
اگر بخواهیم روشنتر بگوییم، داستانهایی تکنیک زده و فاقد تعلیق و بدون نوآوری که از جریان رایج داستان نویسی جهان فاصله داشت، متأثر از کلاس و کارگاه تولید میشد، کارهایی یک شکل که به ندرت رد آشکاری از هویت ممتاز هر نویسنده در آنها یافت میشد.
اکنون هم اوضاع همان است! برخی مدرسان که خود مقلد نسلهای قبل نویسندگان کارگاهی اند، از هنرجویان کپیهایی میسازند شبیه خود و سرمشقهای ادبی خود! در نتیجه عنصر پویایی در ادبیات نادیده گرفته میشود و فروش داستانهای ایرانی به حداقل میرسد (اتفاقی که حالا هم افتاده). تازه این منوط به این است که مدرسان به رغم مقلد بودنشان، بی سواد نباشند! پس چاره چیست؟
مگر نه این است که بدون آموزش دیدن ناچاریم زمان بیشتری را صرف یادگیری کنیم و آموخته هایمان نیز چیزی - تجربهها و یافتههای منحصربه فرد هر مدرس داستان را - کم دارد؟ پاسخ میتواند این باشد: حضور کوتاه مدت (مثلا چند ماه یا نهایت یکی دو سال) در کلاسها میتواند برای ما سودمند باشد، اما بیش از آن درجا زدن است و تکرار و تأکید بر کپیِ مدرس ماندن.